یکی از روز های سرد پاییز بُن(شهری در آلمان)،زنی تنها و بسیار فقیر وارد مطب دکتر شد!
از چهره ی او معلوم بود که روزگار بر سر وی چه آورده!
زنی با پنج،شش بچه معلول!
یکی کر،دیگری کور ودیگری ...
این بار نیز قرار بود کودکی دیگر را بدنیا آورد!
از آنجا که دکتر از حال فرزندان وی خبر داشت،به زن توصیه کرد تا این فرزند را بدنیا نیاورد!
او از معلول بودن این فرزند نیز هراس داشت!
شاید دکتر نمی دانست که قرار است چه کسی پا به این عرصه گذارد!
مادر از سخنان دکتر مأیوس نشد.
دکتر راست می گفت،چند ماه بعد کودکی بدنیا آمد که گوش هایش صدای دنیا را نمی شنید!
امّا با حرکت دستانش گوشهای جهانیان را نوازش کرد!
آری، او بتهوون بود!
بزرگترین موسیقیدان دنیا که تاکنون هیچکس مانند وی بدنیای موسیقی پا نگذارده!
:: موضوعات مرتبط:
حكايت و داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0