داشتم از يكي از خيابون هاي مركز شهرمون رد ميشدم ديد دختر خانومي يه ساپورت پوشيده با يه مانتوي نخي خيلي خيلي راحتي
كه همه وجناتش پيدا بود، من كه يه خانوم بودم خجالت ميكشيدم بهش نگاه كنم.....آخه خيلي جلب توجه ميكرد
رفتم جلو و با احترام بهش سلام دادم و روز بخير گفتم....... منو ديد گفت... ها!!......... چيه لابد اومدي بگي كه اين چه وضعشه؟........
مگه وكيل وصي مردمي؟........
ولي من بهش گفتم كه نه باهات كاري ندارم خواستم بپرسم كه
ساپورت خوشكلي داري خيلي خوش رنگه بهت هم خيلي مياد از كجا گرفتي؟..............
كم مونده بود شاخ در بياره....... با صداي آرومي گفت واقعا... ب
بخش فكر كردم كه شما هم مثل بعضي ها ميخواهي گير بدي..........
گفتم كه نه كاري باهات ندارم لباس خوشگلي داري ولي لباس خوشگل رو بايد جاهاي خوشگل پوشيد
حيف نيست اين لباسهاي خوشگل رو براي آدمهاي هرزه نشون بدي اونهايي كه دندون براي من و شما تيز كردن؟!!!...
ديدم سرش رو انداخت پائين گفت: عوضش مي كنم ولي پول آژانس ندارم.......
پيش خودم گفتم لابد از خونه تا اينجا كه ميگفت مسافت زيادي داره حتما پياده اومده..........
براي خود نمايي بوده يا؟...... چند نفر تا اينجا مزاحمش شدن؟
در هر صورت، با هم ديگه سوار آژانس شديم و رفتيم سر كوچه شون پياده شد....
پياده شدني بهم گفت كه خيلي ماهي......
چند بار ديگه بعد اون قضيه ديدمش، اين دفعه مانتوي خوبي پوشيده بود ولي ميتونه بهتر هم بشه..
با خودم گفتم كه اگه باهاش بد برخورد ميكردم آيا اون لباس زشت رو عوض ميكرد.......؟
خداي شكر به ارزش حجابي كه برام دادي
:: موضوعات مرتبط:
حجاب وعفاف ,
حكايت و داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0