احترام به مادر(حكايت)

فرهنگی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
سلام علی آل یس سلامی چو بوی خوش آشنایی به وبلاگ صبح امیدخوش آمديد
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



مفيد ترين مطلب را انتخاب كنيد.

احترام به مادر(حكايت)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 18 خرداد 1393

   حسین نفتی، نفت فروش بود به حوزه آمد و درس خواند

و به او شیخ حسین گفتند

و چون زهد و تقوا را پیشه  کرد به شیخ‏ حسین زاهد معروف شد.

شیخ حسین زاهد می‏گوید:

مادرم پیر و زمین‏گیر بود،
هر روز ساعتی معین برای او ظرف گذاشته و بعد هم می‏آمدم
آن ظرف رابرداشته و می‏بردم و تخلیه می‏کردم
و می‏شستم و می‏آوردم و در گوشه‏ اتاق می‏گذاشتم.
یک روز ظرف را گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم ولی یادم رفت برگردم.
ساعتی بعد که یادم آمد با عجله به اتاق مادرم رفتم. و او سخت عصبانی بود
به همین خاطر تا مرا دید با لگد به ظرف زد و ترشح کرد
و تمام بدن و لباسم نجس و آلوده شد،
اما هر چه بود مادرم بود و به احترامش سرم را پایین انداخته
و هیچ نگفتم تا مبادا از من ملول و دلتنگ شود.
 لذا خیلی آهسته ظرف را برداشتم و بیرون آمدم. وقتی کارم تمام شد
و برگشتم مادرم با یک دنیا محبت و سوز و پشیمانی نگاهم کرد و
گفت :حسین!
نجست کردم؟
 و من برای اینکه او را شاد کرده و لبخند را بر لب‏های او ببینم
به او گفتم:
 مادر!
 یادت هست وقتی که بچه بودم چقدر تو را نجس کردم
حالا یک بار هم تو ما را نجس کن، مگر چه می‏شود؟
 
حال من این داستان را گفتم تا با قرآن زندگی کردن را به گونه‏ای
محسوس و ملموس نشان داده باشم.
شیخ حسین چون با قرآن زندگی می‏کرد، در آن خلوت که جز خدا کسی شاهد نبود
هرگز سخنی نگفت که مادرش آزرده خاطر شود
زیرا توصیه و سفارش قرآن را شنیده و آویزه گوش خود قرار داده که:
** فلا تقل لهما اف  **
مبادا با مادرت با پدرت سخنی بگویی که آنان‏را رنجیده و غمناک سازد.
 
از این رو نسبت به برخورد تلخ مادر هیچ نگفت
و وقتی هم که پاسخ داد سخنی نگفت که مادر را خسته و رنجور کند
 بلکه با یک دنیا ملاحت و لطف خاطره دوران کودکی خود را به نشان سپاس یادآورش شد.
 زندگی کنیم نه بازی!
 
تالیف: محمد رضا رنجبر
 




:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
حامد در تاریخ : 1393/3/18/7 - - گفته است :

باز هم ممنون .

جالب بود واسم. تعریف نباشه منم پای مادرو پدرمو بوس میکنم گاهی اوقات که مادرم نشسته

با عجله میرم سرمو میزارم کنار پاش با دستام پاشو میزارم رو سرم گاهی اوقات هم صورتمو میچسبونم به کف پاش .

این آرامشو هیچ جا پیدا نمیکنم.
پاسخ:

خداوند توفيق خدمت ومحبت روزافزون به والدين را به ماعطا كند


/weblog/file/img/m.jpg
مهناز در تاریخ : 1393/3/18/7 - - گفته است :

/weblog/file/img/m.jpg
کوثر در تاریخ : 1393/3/18/7 - - گفته است :
خیلی زیبا بود ممنون
پاسخ:خواهش مي كنم تشكر از حضورتون

/weblog/file/img/m.jpg
امیرمحمد در تاریخ : 1393/3/18/7 - - گفته است :
چه حکایت پر باری بود
پاسخ:ممنون

/weblog/file/img/m.jpg
sajjad در تاریخ : 1393/3/18/7 - - گفته است :
چه پسر بدی هستم برای پدر و مادرم از خودم بدم میاد اصلا !!!
پاسخ:شكسته نفسي؟!!! بايد براي بهتر شدن تلاش كرد


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صبح امید و آدرس tagbakhshiyan1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 1221
:: کل نظرات : 3317

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 23

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 461
:: باردید دیروز : 203
:: بازدید هفته : 756
:: بازدید ماه : 2296
:: بازدید سال : 115327
:: بازدید کلی : 417033

RSS

Powered By
loxblog.Com