آب که می دید , گریه می کرد .
پسرِ عمو عباس را که می دید ، گریه می کرد.
از خاک کربلا مُهر و تسبیح درست کرده بود .
آن ها را که می دید ، گریه می کرد.
می گفت :
" روزی را می بینم , که بالای قبر پدرم ،حسین ، حرمی ساخته اند
و اطرافش بازارهایی و مدتی نمی گذرد که از همه جا به زیارت او می روند ،
وقتی که دولت بنی مروان از بین برود . "
و شد آنچه گفته بود
:: موضوعات مرتبط:
حكايت و داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0